از آدم تا خاتم

زندگی نامه پیامبران از آدم تا خاتم

از آدم تا خاتم

زندگی نامه پیامبران از آدم تا خاتم

زندگی نامه پیامبران از آدم تا خاتم در حد دانش آموزان دبیرستانی

بایگانی
آخرین مطالب

قصه پادشاه جبار

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۴۷ ب.ظ

قصه پادشاه جبار

در زمان ادریس پادشاه جباری بود که برای گردش از سرزمین ایشان گذشت سرزمین آبادی که ملک یکی از مؤمنان خالص بود می گذشت از آن زمین خوشش آمد و صاحب آنرا جویا شد و خواست با هر قدر مالی که شده آنرا خریداری کند ولی صاحب آن زمین نخواست آنرا بفروشد .پادشاه در غضب شد، او زنی داشت که به او علاقه می ورزید و درکارها با او مشورت می کرد، با او به شورا نشست، زن گفت:ای پادشاه کسی غم میخورد که قدرت بر انتقام نداشته باشد من تدبیری درباره او دارم ، پادشاه گفت :آن تدبیر را باز گو!زن گفت:جماعتی را از ازارقه) اصحاب خود(می فرستم به نزد او که او را نزد تو آورند و شهادت دهند که از دین تو خارج شده است آنوقت جایز است او را بکشی اینچنین کردند و آن مؤمن را به شهادت رساندند پس حق تعالی بر ادریس وحی نمود که نزد آن جبار برو و بگو که انتقام او را در قیامت از بکشم و در دنیا پادشاهی را از تو سلب کنم.پس حضرت نزد او رفت و او را دید که در مجلس نشسته و اصحابش بر دورش جمع شده اند، گفت:ای جبار!من رسول خدایم به سوی تو و رسالت را تمام اداء کرد.آن جبار گفت:بیرون رو از مجلس من ای ادریس که از دست من جان نخواهی برد. زن گفت :مترس کسی را می فرستم تا ادریس را بکشد وادریس با اصحاب خود از رافضیان مؤمن که در مجلس او با او انس داشتند وقتی این خبر را از ادریس شنیدند ترسیدند .آن زن نیز کسانی را برای کشتن ادریس فرستاد ولی ادریس را نیافتند و اصحاب نیز متفرق شدند و به ادریس گفتند:درحذر باش که این جبار اراده کشتن ترا دارد ادریس با جماعتی از آن شهر بیرون رفت و چون سحر شد مناجات کرد


وگفت: پروردگارا !مرا فرستادی به سوی جباری پس رسالت ترا رساندم و مرا تهدید به کشتن کرد، خدای تعالی وحی فرمود:از شهر بیرون رو و به کناری رو و مرا با او بگذار ادریس درخواست کرد که خداوند بر آنان باران نبارد.پس اینچنین خداوند با ادریس عهد را وفا داری نمود.ادریس با اصحاب خود که بیست نفر بودند به سوی غاری که در کوه بلندی بود، بیرون رفتند و آنجا پنهان شدند و حق تعالی ملکی را موکول گردانید که هر شام طعام او را می آورد و او روزها را روزه می داشت.حق تعالی پادشاهی آن جبار را سلب کرد و او را کشت و شهرش را خراب کرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به سبب غضب نمودن بر آن مؤمن و درآن شهر جبار دیگر پیدا شد .پس بیست سال پس از بیرو ن رفتن ادریس) ع( ماندند و چون باران برایشان نبارید به مشقت افتادند و حالشان بد شد و دانستند که از دعای ادریس بوده است پس تصمیم گرفتند تا توبه کنند و با تضرع و زاری درحالیکه پلاس پوشیدند و برروی خود خاکستر می ریختند و استغفار و گریه و تضرع می کردند، خداوند به ادریس وحی فرمود که سؤال باران نماید ادریس گفت:سؤال نمی کنم.پس حق تعالیسه شبانه روز طعام ر ا از ادریس منع کرد و او به جزع درآمد خداوند وحی کرد:ای ادریس سه شبانه روز طعام ترا حبس کردم به جزع آمدی پس چرا برای گرسنگی و مشقت اهل شهر خود در مدت بیست سال سؤال نکردی و بخل کردی پس گرسنگی را برتو چشاندم صبرت کم و جزعت ظاهر شد پس از غار پایین آی و طلب روزی نما پس او وارد شهر شد در یکی از خانه ها دودی مشاهده کرد به سوی آن خانه رفت و پیرزنی را دید که دو نان را تنگ گرفته و برآتش انداخته است گفت :ای زن!مرا طعام ده که از گرسنگی بی طاقت شده ام زن گفت:ای بنده خدا!نفرین ادریس برای ما زیادتی نگذاشته است که به دیگری بخورانیم.ادریس گفت :آنقدر طعام به من بده که جان خود را با آن نگاه دارم.زن گفت:یکی برای من و دیگری برای پسر من است هر کدام را به تو بدهم تلف خواهیم شد ادریس گفت:پسر تو طفل است، نیم قرص برای زندگی او کافی است و نیم قرص برای من کافی است که زنده بمانم پس زن سهم پسررا با ادریس تقسیم نمود، پسر که دید ادریس از گرده نان او می خورد اضطراب کرد تا مرد ، مادرش گفت : ای بنده خدا!فرزند مرا کشتی ، ادریس گفت :جزع مکن، من او را به اذن خدا زنده می گردانم، پس دو بازوی طفل را به دو دست خود گرفت و گفت:ای روحی که بیرون رفته ای از بدن این پسر!به اذن خدا برگرد به سوی او و منم ادریس پیغمبر، پس روح طفل برگشت ، پس چون آن زن سخن ادریس و معجزه اش را دید گفت :گواهی می دهم که تو ادریس پیغمبری و بیرون آمد و در میان شهر با صدای بلند بشارت داد که:خدا فرج حاصل نموده و ادریس به شهر درآمده. از ادریس خواستند تا دعا کند باران ببارد ادریس گفت:دعا نمی کنم تا بیاید این پادشاه جبار شما و جمیع اهل شهر با پای برهنه.چون آن جبار شنید مأمورانی نزد ادریس فرستاد و تا ایشان را نزد وی برند آن حضرت نفرین کرد بر ایشان و همگی که چهل نفر بودند مردند ، عده دیگر نیز آمدند و همین را خواستند ، ادریس آن چهل نفر را به آنها نشان داد و از آنها خواست که برگردند پس نزد جبار رفتند و از او التماس کردند تا پیاده و برهنه به نزد ادریس درآید.پس قبول فرمود که طلب باران نماید و آنقدر باران آمد که گمان کردند همگی غرق خواهند شد. و در سوره مریم آیه56 و57 آمده است که:یاد کن درکتاب ادریس زیرا که او پیامبر راستگو بود واو را در مکان بلند مرتبه ای بالا بردیم.و در احادیث آمده است که ملک الموت ایشان را تا بین آسمان چهارم و پنجم بالا برد. و از کامل ابن اثیر و تاریخ طبری آورده است که حیات ادریس در زمین سیصد سال بود و از او بهم رسید و چون به آسمان رفت او را«متوشلخ» خلیفه خود گردانید و متوشلخصد و نوزده سال عمر را وصی خود گردانی و لمک پدر«لمک»یافت و پسرش حضرت نوح است.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۱۶
ملیکا جبله

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی